قطب نمای جک اسپارو 🏴‍☠️




اگر سری دزدان دریایی کاراییب را دیده باشی (اگر ندیده ای، این مطلب را نخوان، دست کم قسمت ۱ول و دوم آن را ببین)، جک اسپارو، کاپیتان عجیب و غریب کشتی مروارید سیاه، قطب نمایی داشت با عملکردی عجیب تر از  خودش.

این قطب نما جهت شمال نداشت، و اساساً سمت و سوی رایج مسیریابی را نشان نمی‌‌داد، اما به جای آن، هر کس که این قطب نما را در دست می‌گرفت، جهت دقیق همان چیزی را که بیش از هر چیز دیگری می‌خواست به او نشان می‌داد.

اگر چیزی که شخص می‌خواست معلوم نبود، عقربه قطب نما هم سرگردان به دور خود می‌چرخید و جهت خاصی را نشان نمی‌داد. حال و روز من این روزها همین طوریست.

مثل خیلی های دیگر، اگر نگویم تقریباً همه، زندگی من پر بوده است از اهداف کوچک و نزدیکی که قطب نمای جک اسپاروی درونم، جهت آن را به من نشان داده است، اما وقتی به آن‌ها رسیده ام دیده ام که پوچ شده است. دوباره قطب نما را دستم گرفتم و این بار چیز تازه ای به من نشان داده است و دوباره حرکت کرده ام. البته هیچ اشکالی در آن نیست، تا زمانیکه قطب نما را در دست داری، حرکت می‌کنی و تا وقتی حرکت می‌کنی، بالاخره در جایی به انتخابی می‌رسی که اصالت دارد. 

این بار اما بدجوری گیرکرده ام، قطب نما سرگردان است، چون من سرگردانم. نمی‌دانم چه می‌خواهم، ولی نکته جالبی را در این سرگردانی درک کردم که باعث شده است  عاشق این سرگردانی باشم.

چندی پیش کتابی خواندم با عنوان The courage to be disliked (شهامت دوست داشته نشدن) که در این کتاب موضوع جالبی از نظریه روانشناسی آقای آلفرد اَدلِر را بیان می‌کرد که سعی می‌کنم خلاصه شده آن را ساده بنویسم. من روانشناس یا متخصص نیستم، من فقط حال نویسم، و آنچه که در ادامه می‌نویسم برداشت شخصی خودم از کتاب و حرف نویسنده است. اگر بیشتر علاقه مندید که بدانید، خودتان کتابی که گفتم یا در مورد نظریات Alfred Adler بخوانید.

خواسته های تو درنهایت برای فرار از عقده حقارت است! یعنی عقده حقارت، خواسته های تو را تعیین می‌کند و وقتی تو چیزی را می‌خواهی، سیستم ذهن و روانت متحد می‌شوند تا آن خواسته را برایت فراهم کنند، حتی اگر در خودآگاهت ندانی که چه می‌خواهی!

یعنی فرار از عقده حقارت همان نوک پیکان قطب نمای جک است و این می‌شود داستان اصلی تو و یک سری خواسته ها و اهداف کوچک تر و فرعی زیر مجموعه همان داستان اصلی برایت ایجاد می‌شود و بعد  سیستم های نرم افزاری ذهن و روان و جسمت در راستای همان اهداف کوچک با هم کار می‌کنند.

یعنی یک تصویر بزرگتر داریم که همان عقده حقارت است که کاری نداریم اصلاً از کجا آمده است و مهم هم نیست، و فرار از این عقده حقارت می‌شود خواسته اصلی تو، و حالا هرچه که خیال می‌کنی می‌خواهی  (اهداف کوچک تو)، هم جهت می‌شود با این خواسته اصلی، که همانا راهی برای فرار از عقده حقارت است.

یعنی تمامی رفتارهای تو در نهایت، در راستای یک منفعت خاص پیش می‌رود و آن منفعت خاص، همان جهت قطب نمای جک است و آن، فرار از عقده حقارت است.

مثالی از همان کتاب می‌زنم. دختر خانومی که به جلسات روان درمانی مراجعه می‌کند و مشکل خود را سرخ شدن گونه هایش در موقعیت‌های اجتماعی بیان می‌کند. بعد از طی چند جلسه، مشخص می‌شود که این خانم از یک آقایی خوشش می‌آید یا به اصطلاح روی ایشان کراش داشته است، اما خودش را در جایگاه پذیرش توسط آن فرد نمی‌بیند و تصور می‌کند که توسط آن آقا پذیرفته نخواهد شد. از طرفی، این عقده حقارت، به قدری ناخوشایند است که سیستم بدن او برایش بهانه ای را ایجاد می‌کند که مساله دیگر عقده حقارت نباشد، بلکه سرخ شدن گونه در همه موقعیت‌های اجتماعی وی باشد و اینگونه مجبور نباشد که عقده حقارت را تحمل کند! 

یعنی برآیند خواسته درونی وی فرار از عقده حقارت است و تمامی سیستم های نرم افزاری ذهن و روان وی طوری کار می‌کند که این فرار به شکل مناسبی اجرا شود.

اصلاً یک مثال از خودم بزنم. شغلی دارم که در آن موفق بوده ام و نتایج خوبی داشته ام (www.masirex.com)، اما بعد از مدتی که شغلم در روند خوبی قرارگرفت، شروع کردم به بهانه گیری که این کار آن چیزی نیست که من با انجام آن خوشحال باشم. انگار کار اصلی من باید چیز دیگری باشد. این مساله مثل خوره به جانم افتاده بود. در حین وَر رفتن ها و مطالعاتی که در این موضوع داشتم، متوجه موضوع جالبی شدم!

متوجه شدم، درآمد بیشتر برای من مساوی بود با داشتن مسئولیت های بیشتر و مسئولیت بیشتر معنیش برای من احتمالِ داشتن خطای بیشتر بود و از آن‌جاییکه خطا کردن را برخود حرام می‌دانستم چون این عقده حقارت مرا بیشتر خط خطی می‌کرد،  فرار از مسئولیت تبدیل به راهی امن برای  فرار از عقده حقارت شده بود! نتیجه همه این ها این بود که من داشتم از درآمد بیشتر محروم می‌شدم  و برای این‌کار یک بهانه شیک داشتم!

بازی خواستن بازی جالبی است. برای همین است که چیزهایی را در زندگی می‌خواهی و می‌خواهم  و وقتی به آن می‌رسی و می‌رسم واقعاً خوشحال نمی‌شوی و نمی‌شوم. چون عقده حقارت چاهی است که با هیچ چیزی پر نمی‌شود. تا هست، یعنی همیشه در فراری و در فرارم. جک اسپارو هم دائما در حال فرار بود و در این کار بطرز عجیبی ماهر شده بود. 

هرچه زودتر متوجه این موضوع بشوی، زودتر از این گریز همیشگی خلاص می‌شوی. فرار ی که درکار نباشد، دیگر خواسته هایت اصیل می‌شوند. می‌روی و درست و حسابی می‌سازی. کاری می‌کنی کارستان، دیگر همین حالا و همین جایی که هستی خوشحالی. دیگر روراستی و شفاف.

اگر چیزهایی در مورد بحران بیست سالگی و سی سالگی و چهل سالگی شنیده ای و هی به این در و آن در زده ای، همین است، بحران همینجاست. لازم نیست جای دیگری دنبالش بگردی. یعنی اتفاقاً این بحران ها خیلی هم پر خیر و برکت است و درواقع صدای خسته روانی است که سی چهل سال در فرار بوده است، خسته شده است و دیگر باید برسی به دادش.

بحران وقتی می‌آید که روان تو، دیگر نمی‌خواهد فرار کند، برای همین، بی خواسته می‌شوی و این یعنی بی هدف می‌شوی و این یعنی بی انگیزه می‌شوی و فکر می‌کنی که حالت بد است، اما بد نیست، اتفاقاً خیلی هم حالت خوب است. اگر برای فرار از حال بد، عجله کنی، و به پیشنهاد فلانی و فلانی مثلاً به مسافرت بروی یا خرید کنی که حالت خوب شود و از این چسب زخم های موقتی، دوباره بعد از یک استراحت کوتاه، فصل بعدی قصه فرارت آغاز می‌شود.

اما اگر بپذیری که بمانی، و شجاعت ورود به دنیای تاریکی که یک عمر در فرار از آن بوده ای را داشته باشی، کم کم چشمانت به تاریکی عادت می‌کند. اصلاً پادزهر فرار، همان شجاعت است. 

آن وقت در همان تاریکی می‌بینی کارهایی که قبلاً انجام داده بودی و بنظرت به ظاهر با ارزش بوده است، اغلب چیزی نبوده است جز فراری ماهرانه از عقده حقارت. بدست آورده ای، ساخته ای، کار و تلاش فراوان کرده ای، محبت ها کرده ای، خدمت ها کرده ای و همه شکل و شمایلی از فرار از عقده حقارت را در خود داشته است. این را سیاه و سفید نبین، خاکستری ببین، یعنی مغز حرف را بگیر و صادقانه رسیدگی کن به هر آنچه که باید به آن برسی.

نمی‌گویم هر چه کرده ای و بوده است غلط بوده است و باید ویران شود، خیر، هرگز، حرف این است، اگر از تاریکی نترسی، فرار نکنی، دنبال چسب زخم و حال خوب کن الکی نباشی و به این روان خسته یک عمر در فرار برسی، شجاعت ماندن در تاریکی را یادمیگیری و کم‌کم، جهت قطب نمای جک اسپارو، دیگر جهت فرار را نشان نمی‌دهد، چون تو دیگر در فرار نیستی و خودت می‌بینی، خوده همین فرار، به عقده حقارت معنا می‌داده است. فرار که تمام شد، میبنی که از اول چیزی برای فرار وجود نداشته است.