همین اول اعلام کنم، هرآنچه که در این مطلب میخوانی، مسئولش خودت هستی! این را هم بگویم، با این اعلام، تا حدودی قصد دارم جذابیت خوانده شدن این مطلب را بالا ببرم و درواقع دارم بازیت میدهم، چون بنظرم میرسد خواندن این مطلب مفید است. یعنی دارم یک بازی برد-برد راه میاندازم.
البته خیلی وقتها یا شاید بیشتر وقتها، بدون اینکه بدانم، چیزهایی گفته ام و تو شنیده ای، یا چیزهایی نگفته ام و تو نشنیدهای که صرفاً در جهت منافع خودم بوده است بدون اینکه برد تو را هم دیده باشم. یعنی یا با سکوتم چشمی به منافع خودم داشتم بدون اینکه برد تو را هم در نظر بگیرم، یا با شکستن سکوت، بدون اینکه حتی خودم به آن آگاه باشم. یعنی بازی کردهام، بدون اینکه بدانم دارم بازی میکنم، و در آن بازی فقط به فکر برد خودم بودهام، بدون اینکه اصلاً بدانم که این برد ممکن است به قیمت باخت تو باشد.
نمیگویم اشکالی دارد که آدم به فکر منافع خودش باشد، اما به احتمال زیاد، همانجایی که در پوشش شیک خیرخواهی، تو را بازی داده ام، یا آنجا که با نقاب فرهیختگی سکوت کرده ام، سناریویی جدید برای زندگی تو و البته خودم رقم زده ام و اصلاً خبرنداشته ام که خودم هم دارم خودم را بازی میدهم تا به منافع خودم برسم ولی در ظاهر نمایش خیرخواهانه و درعین حال نا آگانه به راه انداخته ام.
اگر دادگاهی بود که میتوانست تمامی رد اثر گذاری همه چیز را بررسی کند، احتمالاً همه با هم زندانی میشدیم . . . و یا شاید، همین حالا همه با هم زندانی هستیم و خودمان خبر نداریم!
فقط یک چیز را نمیفهمم، این بازی و نمایش ریاکارانه تا به کی قراراست ادامه داشته باشد؟ اگر همه این بازیها و نمایشهایی که در پشت صحنه آن، حرکتی ظریف به سمت و سوی منفعت طلبی بیرحمانه حتی به قیمت آسیب به دیگران دارد، گاز کربنیک از خود تولید میکرد، احتمالاً همه الان خفه شده بودیم!
البته یک جاهایی هر از گاهی بعضی ها که خیلی خوب بلد نیستند بازی کنند و تابلو میکنند دستشان رو میشود، همهی شاهدانِ افتادن نقاب یک آه از سطح دل میکشند و با هم لعنتی بر دل سیاه شیطانی میفرستند که بنظر من دلش از همه سفید تر است!
به درستی و غلطی داستانش کاری ندارم، بهرحال داستان است دیگر، داستان داستان است، اسمش روی خودش است، اما وقتی به همان داستانی که براساس آن این شیطان طفل معصوم را دل سیاه و لعنت پذیر فرض کردهایم بهتر و ظریف تر نگاه میکنم، میبینم شیطان قصه تنها کسی بوده که جرئت کرده راستش را بگوید. از همان اول گفت الا و بلا من زیره بارِ حرف زور تو نمیروم. خدایی که باش، به این انسان دروغ گو و ریا کار و نقش بازی کن که حتی خودش را هم فریب میدهد، من یکی سجده نمیکنم.
درود بر شرفت شیطان! حال تو را حالا میفهمم! اگر بودی مینشستیم و چند پیکی با هم به سلامتی دل سفیدت میزدیم!
حالا اصلاً این ریاکاری و فریب از کجا آمده است؟ چرا همه درگیر آنیم و حتی همین را هم اذعان نمیکنیم و نمیپذیریم؟ چرا در پذیرش ریاکاری هم ریاکاریم؟ اجازه بده از اینجا به بعدش را بیندازم تقصیر علم و شخص آقای چارلز داوکینز نویسنده کتاب ژن خودخواه!
تمامی حرکات همه موجودات زنده، در راستای یک هدف است: بقا!
یعنی یک موجود زنده، یک هدف اصلی بیشتر ندارد، و آن حفظ و گسترش ژن های خودش است. یعنی یک موجود زنده بدون اینکه بداند، موظف است دائما به بقای خودش بپردازد. این موتور اصلی حرکت است. هرآنچه که در این راستا باشد، یعنی منفعتی برای بقا داشته باشد، کاملاً قابل توجیه است.
این که گفتم، در زیرین ترین سطح درحال حرکت است و هرچه به سطح نزدیک تر شویم، از سادگی و لختی آن کاسته میشود و اوضاع یک مقدار پیچیده تر میشود. این مطلب را اگر اینجا ولش کنی و بقیهش را نخوانی، بدترین تاثیری که ممکن است بگیری را گرفته ای!
در طی میلیونها سال تکامل، چیزهایی شکل گرفته است که به این مساله حفظ و گسترش بقا کمک کند. مثلاً حس ها بوجود آمده اند (اینکه چطوری شکل گرفته اند، جایش اینجا نیست، بعداً درجای دیگر دربارهاش مینویسم) و آنچه که ارزش تکاملی داشته، یعنی برای حفظ و گسترش ژنها مفید بوده، حس مطلوب ایجاد کرده.
یعنی، موجود زنده چیزی نیست جز ماشین حفظ و گسترش ژنها و توسط خود ژنها طی میلیونها سال تکامل که جزییاتش مفصل است شکل گرفته است و مجهز به سیستم های حسی شده است تا آنچه که ارزش تکاملی دارد (مفید برای بقا) برایش حس مطلوب و آنچه که ارزش ضد تکاملی دارد (مضر برای بقا) حس نا مطلوب داشته باشد.
مثلاً هر خوراکی که برای سلامتی موجود زنده که همانا ماشین حفاظت از ژنهاست مفید است، مزه خوبی دارد، یا چیزیکه مفید نیست و گندیدهاست، بوی بدی میدهد تا ماشین حفاظت از ژنها از آن اجتناب کند.
یا مثلاً تولید مثل که اقدامی کلیدی برای گسترش ژنها بوده است، با حس اورگاسم همراه شده است که دیگر خودتان میدانید چطوری کار میکند.
تا حد زیادی به سطح نزدیک شدیم. خودتان ببینید چقدر بازیها با هم میکنیم که صرفاً یک حس خوب را در خودمان تجربه کنیم و این بازی در شکل و شمایل یک حرکت به ظاهر شیک و اخلاق مدارانه انجام میشود و در ناخودآگاه، صرفاً داریم برد کوچکی را برای خود بازی میکنیم و در خودآگاه، از عملکرد آن کاملاً بیخبریم!
حرف از اخلاق شد، اجازه بده اصلاً قصه همین اخلاق را همینجا ساده بگویم. در فرآیند تکامل ماشین حفظ و گسترش ژنها، همان موجود زنده، یک قانون شکل گرفته است که خیلی در علم زیست شناسی معروف است. قانون بقای اصلح که انگلیسیش میشود:
The survival of the fittest
یعنی هر کس شایسته تر باشد میماند. در دورهای از تکامل، سایز و زوربازو مهم بوده است و باعث ماندگاری شده است و داینا سورها آمدند و براساس یافته های فسیلی، ۱۶۵ میلیون سال حکومت کردهاند!
اما منقرض شدند و تکامل از سایر مسیرهای خودش ادامه یافت و در نهایت به شامپانزه ها رسید (قصه مفصل این حدفاصل را بیخیال شو) و حدود ۷۰،۰۰۰ سال پیش Homo Sapiens که انسانهای مدرن اولیه به شمار میروند تکامل یافتند.
قسمت جالبش اینجاست. این اولیهها، توانستند تکامل پیدا کنند و زمین را تحت کنترل خود دربیاوردند چون براساس قانون بقای اصلح، اثبات کردند که اصلح بودند و دلیل اصلح شدنشان هم توانایی آنها در همکاری جمعی بوده است، البته تا اینجا و فعلاً. (یادمان نرود که دایناسورهای گنده ۱۶۵ میلیون سال ماندند و ما فعلا ۷۰،۰۰۰ ساله ایم!)
یعنی چیزیکه امروز بعنوان بقای اصلح شناخته میشود، درواقع میتواند بقای دوستانه ترین یا The survival of the friendlies باشد (کتابی به همین نام وجود دارد). یعنی دوستانه ترها ماندهاند. سگ ها هم اهلی و دوستانه شدند و ماندند. گربه ها هم اهلی و دوستانه شدند و ماندند.
اخلاق هم از همینجا آمده است! از اینجا به بعدش را خودت بگو. اخلاق مجموعه ای از سیستم های رفتاری است که در بین قبیله های انسانی قانون بقای دوستانه ترین را جاری میسازد! یعنی همان بازی برد - برد که همان اول صحبتش شد. یعنی قوم و قبیله هایی که به بهترین نحو بلد باشند برد - برد بازی کنند و حواسشان به برد طرف مقابل هم باشد حتی اگر خودش حواسش نبود، اخلاق را بلدند و درواقع بقامند ترینند!
یعنی از اول تا آخرش همه و همه براساس لایه های زیرین منفعت طلبی بنا شده است و همه رفتارهایی که میبینی و میبینم، حتی اخلاق، صرفاً چیزی نیست جز مکانیزم بقا برای حفاظت از ماشین حفاظت از ژن ها!
میگویی ایثار پس چیست؟ الان زیره پای ایثار را هم برایت خالی میکنم.
هر فرزندی ۵۰٪ ژن مشترک با پدر و مادر و خواهرها و برادران خود دارد. با هریک از آنها. جمع آنها نباید ۱۰۰٪ بشود چون همه با هم ژن مشترک دارند (این را گفتم که سیستم مقاومت ذهنیت برایت سنگ ریاضیاتی نیندازد).
دریک محاسبه سریع ژنتیکی که شرح عملکرد آن جایش اینجا نیست، هرگاه احتمال ماندگاری ژنهای یک ماشین حفظ و گسترش ژن، در ماشین دیگری بیشتر باشد، مثلاً یک ماشین ۱۰۰٪ ی برود و با رفتن خود ۳ ماشین ۵۰٪ی را نجات دهد، یا یک ماشین قدیمی تر ۱۰۰٪ی برود و ۲ ماشین جدید تر ۵۰٪ی بمانند، آنگاه ایثار هم اتفاق میفتد.
مثال های زیادی هست. هرگاه احتمال ماندگاری ژن ها کم شود، مثلاً یک ماده شیر گرسنه، یک دسته روباه را دنبال کند، آنگاه یک روباه که از همه بهتر میدود، از جمع جدا میشود و سرعت خود را کم می کند تا شیر دسته را رها کند و روباه تکی را دنبال کند. بعد از اینکه روباه تکی مطمئن شد که شیر گروه را رها کرده است، با نهایت سرعت فرار میکند و در بیشتر اوقات شکار میشود، اما از این طریق در یک محاسبه آماری در سطح ژن، کمترین تخریب به خزانه ژنی گونه روباه وارد میشود. یعنی یک شکل خاص از یک بازی برد - برد به راه میفتد که هم شکارچی برنده است، هم خزانه ژنی شکار. شکارچی اگر شکار نکند منقرض میشود، اما شکار هم طوری وا میدهد که کمترین آسیب را در خزانه ژنی خودش متحمل شود.
این البته ممکن است در بهینه ترین حالت ممکن نباشد، چون جریان تکامل، درحال تکامل است و دائما این سیستم براساس قوانین اساسی طبیعت، درحال تکامل است.
نگذار پای مهر مادری را هم وسط بکشم!
پس با این اوصاف دیگری چیزی بنام ارزش وجود ندارد. همه چیز یا ارزش تکاملی دارد، یا ندارد. اینطوری انگار اوضاع خیلی تاریک و سیاه است. انگار دست سیاه طبیعت، تا بیخ در آستین من و توست و خیال میکنیم که چه خبراست.
تلخ است، سیاه است، اما در عین حال زیباست. زیباییش به این است که دوست من، که تو را از طریق بقای دوستانه ترین شناخته ام، زیره پای ارزش هایی که تا بحال با آنها زندگی میکردی و در پوشش اخلاق و ارزش دلت به آنها خوش بوده است که خالی شد، آن وقت تازه آن چه که نمیدانی چیست سروکله اش پیدا میشود.
وقتی میدانی که محاسبات عقلانی در گوشت و پوست و ژنهای توست، دیگر قضاوتم نمیکنی، دیگر میدانی منم اسیر همان تنی هستم که تو هستی. آنوقت دیگر واژه عشق را همینطوری نمیپرانی. آن وقت دیگر برایت روشن است که جمله اگر تو نباشی من میمیرم، یعنی در نهایت منفعت من در گروه بودن توست!
وقتی این فرضیات و باورها شکست و ویران شد، گم میشوی، تلخی و تاریکی را با همه وجودت لمس میکنی، جهنم شروع میشود، و همان کوره جهنم است که ناخالصی های ریاکاری و فریب را میسوزاند، باورهای ارزشی زنگ زده را ذوب میکند، و خالص و پذیرا از آن سو بیرون میروی. آن وقت احتمال دارد حتی بفهمی که واقعا عشق چیست و آن را در وجودت طور دیگری درک کنی. آنوقت درک کنی که تو هم بخشی جدانشدنی از طبیعتی و با همه چیز یکی هستی و این یگانگی همان عشقی است که درباره آن داستان ها شنیده ای.
من که البته فعلاً همینجا هستم، و به سلامتی دل سفید شیطان، پیک میزنم.