چند روز پیش در جمعی خانوادگی نشسته بودم که ۲ تا از بچه های ۵-۶ ساله فامیل از اتاقشان بیرون آمدند، نیم نگاهی به من کردند و من هم طبق معمول نگاهشان را با لبخندی که معنایش این میشود که اگر میخواهید بازی کنیم من هستم، پاسخ دادم و آنها که انگار دقیقاً همین را میخواستند، از من دعوت کردند که بعنوان مهمان به اتاقشان بروم.
من هم فوراً دعوتشان را با یک نیش تا بناگوش باز پذیرفتم و درحالیکه بقیه فامیل داشتند بدجوری غبطه میخوردند، بعنوان فاتح قلب بچه ها از میان جمع گذشتم و وارد اتاق شدم.
خیلی بامزه بود، با یک عدد گیلاس در یک بشقاب کوچک مخصوص بازی بچه ها از من پذیرایی کردند و به من گفتند لطفاً این گیلاس را نخور چون رویش یک سوراخ هست و گیلاسی از این بهتر هم الان اینجا نداریم.
بعد پیشنهاد دادند که بازی کنیم. شکل بازی اینطوری بود که یک کاسه کوچک آب گذاشتند وسط سه تایی با پاستل روی کاغذ یک گل کوچک میکشیدیم و آن را از چهار طرف تا میکردیم و در کاسه میگذاشتیم و وقتی این گل های کاغذی کوچک به اندازه کافی مرطوب میشد، تای آنها باز میشد و انگار غنچه ای باز شده. بعد همگی با هم ذوق میکردیم و میرفتیم سراغ گل بعدی.
این بازی یک ساعت تمام ادامه داشت. در این بین بزرگترها از بیرون صدایم میکردند که بیا الان داریم خاطره بامزه ای تعریف میکنیم که به تو هم مربوط میشود، اما من همچنان در اتاق بودم تا اینکه مادر یکی از بچهها در اتاق را باز کرد و از بچه ها خواست که من مهمانی آنها را ترک کنم.
وقتی از بچه ها خواستند که اجازه دهند من اتاق را ترک کنم و بیرون بروم، در آن لحظه، در عین سادگی، چیزی را دیدم که فهمیدم اوضاع ما بزرگترهای خاک و خل جمع کرده تا چه حد نیازمند رسیدگی است.
یکی از بچه ها نگاهی به من کرد و گفت: تو خودت دلت چه میخواهد؟ میخواهی بروی بیرون یا اینجا با ما بازی کنی؟
من در یک لحظه در وضعیت رودرواسی (که هرگز نمیدانم دیکته و تلفظ صحیح این مفهوم مسخره چیست) گیر کردم اما انگار در همان لحظه چیزی در وجود من unlock شد و سادگی این پرسش کودکانه قفلی را در ذهنم باز کرد و بدون معطلی با خودم چک کردم که الان واقعاً چه میخواهم و خیلی ساده گفتم: میخواهم اینجا با بچهها بازی کنم!
این مکالمه ممکن است به ظاهر غیرقابل توجه باشد، اما برای من از این نظر جالب بود که:
بچه ها، تا وقتی یادنگرفته اند که خواستنهایشان را براساس ارزشهای الکی مرتبط با نظر دیگران و تصویر مطلوب خود در ذهن سایرین فیلتر کنند، چقدر ساده درخواستهای خود را بیان میکنند درحالیکه ما بزرگترها یادگرفته ایم که در خواستنهایمان لایه لایه و پیچیده باشیم.
تو وقتی تشنه هستی و آب خنک میل داری، از جایت بلند میشوی و میروی به سمت یخچال و آب میخوری، چون خواسته ات شفاف است.
اصلاً انگار خود خواستن یک ابزاری است که لازم است کارکردن با آن را یادبگیری. انگار مثلاً نرم افزاری بنام اختیار وجود دارد که تو یادمیگیری چگونه با آن کار کنی.
هرقدر خواسته ات شفاف تر و مشخص تر میشود، به مثال آب خنک نزدیک تر میشوی.
مساله اما از آنجایی شروع میشود که وقتی خواسته ای داری، کلافی از آموزشها و باورها دور خواسته شفاف تو میپیچید که جنس همه آنها اغلب از مباداست. مبادا وقتی بزرگترها از من خواستند که بروم بیرون و در گفتگوی بامزه ای که حضور من برایشان مهم بوده است نه بگویم ناراحت شوند و تصویر مطلوبی که از من دارند خدشه دار شود. مبادا دعوت آنها را بپذیرم و بازی با بچه ها را ترک کنم و آنها از این مساله ناخرسند شوند؟
بعضی وقتا این مباداها لایه های پیچیده تری دارند و به راحتی قابل اکتشاف نیستند و در آن زیر میرها آن مبادا تصمیم تو را روی سطح جهت میدهد و بدون اینکه بدانی از راه دیگری رفته ای که درحقیقت خواسته و میل تو نبوده است. مبادا این تصمیمی که داری میگیری منجر به افزایش سطح رفاه زندگی تو بشود و تو به این ترتیب با اطرافیانی که از این نظر مثل تو نیستند متفاوت شوی و این شبیه طرد شدگی اجداد تو هزاران سال پیش باشد و طرد شدگی یعنی مرگ!
وقتی بودجه کافی داری که به مسافرتی که میخواهی بروی، مبادا لذت این سفری که در پیش داری از سطح لذتی که تا بحال تجربه کرده ای بیشتر باشد و این شبیه ورود به فضای ناشناخته باشد و به این ترتیب بهانه ای جور میکنی که این سفر را نروی؟ یعنی ترموستات شادی ات روشن میشود و تورا به پایین میکشد چون ورود به فضای تجربی جدید یعنی ورود به جای ناشناخته و ورود به جای ناشناخته یعنی مصرف انرژی برای تطابق با آن فضا و ساختار بیولوژیکی ما بر اساس مصرف حداقل انرژی طراحی شده است نه حداکثر شادی و خوش گذرانی! در مورد ترموستات شادی بعدها بیشتر مینویسم.
اصلا مبادا جایی بروی که به تو خیلی خوش بگذرد و لقب خوش گذران به خودت بدهی و چون در کودکی به تو یادداده اند که خوش گذرانی خوب نیست و آدم باید بیشتر کار کند و کمتر خوش بگذراند وخوش گذران ها اغلب دچار عواقبی میشوند که بعد از هرخنده گریه ایست و فلانی مرفه بی درد است و ...، تصمیم تو این میشود که فرصتهای خوش گذرانی را که هیچ تداخلی با روندهای سالم زندگیت ندارد، یکی در میان قبول کنی که مبادا یک وقت خوش گذران نشده باشی!
بینهایت مثال میشود زد که چطور خواسته های شفاف بهم میپیچد و تو از نتیجه ای که خیلی ساده و طبیعی میتوانی داشته باشی محروم میشوی و هروقت خواسته ات خیلی خیلی شفاف و ساده باشد، تو دیگر فاصله ای با آن نداری. اقدامت میشود ابزار طبیعی ات و خیلی ساده میروی سر یخچال و آب خنک ات را میخوری.
البته بعضی وقتها، این آب خنک خوردن نیاز به سالها تداوم و پیگیری دارد، اما تو چون خیلی ساده و شفاف خواسته ات را میبینی، خودبخود استمرار داری بدون اینکه برایش جان بکنی. دیگر به هیچکدام از آن ویدیوهای انگیزشی اینستاگرامی نیازی نداری. اصلاً چیزی بنام انگیزه دیگر معنایی ندارد. تو خیلی شفاف با خواسته ات یکی هستی. آن خواسته ساده، خود تو هستی و با آن یک دلی.
انگار اصلاً همه بازی در مورد این است که یادبگیری خواستن در ساده ترین حالت آن چطوری است.
جمله ای باحال از آقای اگزوپری در ذهنم هست که اینجا بنظرم به این مطلب مینشیند و البته ترجمه کردنش هم برایم آسان نیست:
Perfection is achieved not when there is nothing more to add, but when there is nothing left to take away
عالی بودن به این نیست که دیگر چیزی نمانده باشد که به اصل اضافه کنی، بلکه وقتی است که دیگر چیزی باقی نمانده باشد که از اصل نگرفته باشی.
حالا مثل همان کودکی که از من سوال کرد تا با خودم شفاف و ساده شوم، این سوال را از خودت بپرس و با این سوال همیشه و درهرلحظه کوچ خودت باش:
تو واقعاً دلت چه میخواهد؟