از ۲۰ بهمن ۱۳۵۸ تا ۲۰ بهمن ۱۴۰۲ میشود ۴۴ سال کامل که در این دنیا بوده ام. عدد ۱۴۰۲ را که از عدد سال تولدت کم کنی دقیقا میشود تعداد کامل سال های زندگی شما و اگر عدد یک را به این اضافه کنید میشود سال جدیدی که دیگر الان در آنید. یعنی از امروز در ۴۵ سالگی هستم.
اما شمردن تعداد روزها بنظرم درست تر است، ما که سال به سال زندگی نمیکنیم، ما هر روز هر روز زندگی میکنیم. شبها که میخوابیم، صبح دوباره متولد میشویم، درست مثل شب اولی که انگار خواب بودیم و وقتی بیدار شدیم چشم در این زندگی باز کردیم. الان هم آن صبح روز اول و خیلی روزهای بعدش را یادمان نیست، همانطور که حال و هوای صبح همین دیروز را هم ممکن است درست یادمان نباشد، چه برسد به آن روز اول.
با شمردن روزها، من ۱۶۰۷۱ روز صبح را بیدار شده ام و شب را خوابیده ام.
از طریق این لینک میتوانید روزهای زندگی خود را حساب کنید:
https://imrodmartin.com/my-days
یعنی در این زندگی که احتمال وجود آن براساس هرآنچه که از علم میدانیم تقریباً چیزی نزدیک به صفر بوده است، من ۱۶۰۷۱ روز را بیدار شده ام و شب ها مردهام. چون واقعاً اگر یک شب که در خواب هستم دیگر بیدار نشوم، هیچوقت خودم این را نمیفهمم و انگار هنوز خوابم.
بینهایت عامل وجود دارد که در هم ضرب شده تا در جایی از کل عالم، یک نقطه بینهایت کوچک اینطوری باشد که هست.
پس یعنی کسری که صورت آن عدد یک و مخرج آن بینهایت ∞ است و این از نظر ریاضی یعنی نزدیک ترین جای ممکن به صفر، یعنی استثنایی معجزه آسا. یعنی من ۱۶۰۷۱ روز است که در یک معجزه هر روز بیدار میشوم!
اما جای عجیب داستان اینجاست که وسط این معجزه، من آدمیزاد یکدفعه مینشینم و از خودم میپرسم که معنای این هر روز بیدار شدن و شب خوابیدن چیست! به دنبال معنای آن میگردم. یعنی به همه این بینهایت عامل، این هم اضافه میشود که بعد از حدود ۱۴/۵ میلیارد سال، براساس باز هم یک سری احتمالات که براساس آنچه که علم فعلاً یافته است، بینهایت جهش ژنتیکی در جهات مختلف رفته است و یکی از آن بینهایت جهش اینطرفی بوده است که برسد به آدمیزادی که سوال میکند که معنای این زندگی چیست.
چرا آدمیزاد بدنبال معنا میگردد؟ چون میداند که قطعاً مرگ هست و نمیداند چه زمانی، اما میداند که قطعاً یک روز میرسد و این بیدار شدن معجزه آسا و استثنایی در زندگی را روزی از دست میدهد و میخواهد معنایی برای آن داشته باشد که حیفش نکرده باشد!
بعد از ۱۶۰۷۱ روز، میتوانم بگویم که اینطور فهمیده ام که بهتر است فرض کنم که این زندگی بهخودی خود معنایی ندارد و چاره ای نیست جز اینکه خودم یک معنایی برای آن دست و پا کنم. هر چه که میخواهد باشد. به چند چیز سفت و سخت بچسبم و همان را بکنم معنای زندگی خودم. از همان تاجاییکه میتوانم سیراب شوم. یکی از این روزها، دیگر تمام میشود و من نیمه کاره میمانم..